جدول جو
جدول جو

معنی دست گذاشتن - جستجوی لغت در جدول جو

دست گذاشتن
(کَ دَ)
قرار دادن دست. نهادن دست: مسح، دست گذاشتن بر چیزی روان یا آلوده جهت دور کردن آلودگی آن.
- دست گذاشتن بر، مسلط شدن بر. تحت فرمان و اختیار خود گرفتن.
- دست گذاشتن به، درتداول، آغاز کردن به چیزی: دست گذاشت به گریه.
- دست به دلم مگذار، در تداول، با یادآوری خاطرات رنج آور مرا اذیت مکن. مپرس که بسیار غمگینم. که بسیار دردها دارم. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
کنایه از در کاری مداخله داشتن، وقوف داشتن، تسلط داشتن
فرهنگ فارسی عمید
(پَ / پِ دَ)
رفض. ترک. رها کردن. ترک گفتن. یله کردن. دست کشیدن از. رهایی دادن. واگذاشتن. واگذاردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). اسواء. اصحاب. تخلیه. (تاج المصادر بیهقی). تودیع. رفض. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). نسی. نسیان. (دهار). ترک. دست برداشتن: عیال و بنۀ سبکری به رام هرمز نزدیک محمد بن جعفر البرتانی گروگان بود... عیال او را دست بداشتند. (تاریخ سیستان). امیرالمؤمنین... این همه ولایتها به تو دست بداشته است و تو نیز واجب نکند این مایه از او دریغ داشتن. (تاریخ سیستان). بوزرجمهرحکیم از دین گبرکان دست بداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 338). هرکه از نماز دست بداشت همچنان است که از همه دین دست بداشت. (منتخب قابوسنامه ص 17). آن پیغمبر میفرماید بسلام کردن و درود فرستادن پیغمبران و پیوستن با خویشان و از کفر دست بداشتن. (قصص الانبیاء ص 23). همه بگوئید خدا یکی است و از بتان دست بدارید. (قصص الانبیاء ص 132). دست بداشتن از بهر آن زیان دارد که عادت است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). در آن مدت صیادان دست از ماهی گرفتن بداشته بودند و در دکانها نگشادند. (مجمل التواریخ والقصص). از این پس دین موسی کهن گشت و بنی اسرائیل توریه را دست بداشتند. (مجمل التواریخ و القصص). بوبکر می گوید روز بیعت: ’أقیلونی و لست بخیرکم و علی فیکم’، دست از من بدارید که من با بودن علی در میان شما بهتر شما نیستم. (نقض الفضائح ص 133). ازین کهتر اصغرالخلایق اسپی و غلامی و جبه ای و دستاری بپذیر و دست از این سخن بدار. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 100). خدمت درگاه ملوک و سلاطین را دست بداشته و انقطاع گزیده. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 150).
چو دانستی که معبودی ترا هست
بدار از جستجوی چون و چه دست.
نظامی.
دست بدار از سر بیچارگان
تا نخوری یاسج غمخوارگان.
نظامی.
به که از بیع او بداری دست
بینی آن دیگران که لایق هست.
نظامی.
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز.
سعدی.
چو مشرف دو دست از امانت بداشت
بباید بر او ناظری برگماشت.
سعدی.
من خود نه به اختیار خویشم
گر دست ز دامنم بدارد.
سعدی.
من اندر خود نمی یابم که روی از دوست برتابم
بدار ای خواجه دست از من که طاقت رفت و پایابم.
سعدی.
بدار ای فرومایه زین خشت دست
که جیحون نشاید ز یک خشت بست.
سعدی.
کزین پیر دست عقوبت بدار
یکی کشته گیر از هزاران هزار.
سعدی.
طمع مدار که از دامنت بدارم دست
به آستین ملالی که برمن افشانی.
سعدی.
وگر دست همت بداری ز کار
گداپیشه خوانندت و پخته خوار.
سعدی.
چون پیر شدی ز کودکی دست بدار
بازی و ظرافت به جوانان بگذار.
سعدی.
چو بشنید بیچاره بگریست زار
که ای خواجه دستم ز دامن بدار.
سعدی.
از سر زلف عروسان چمن دست بدارد
به سر زلف تو گر دست رسد باد صبا را.
سعدی.
اول دل بازبرده پس ده
تا دست بدارمت ز فتراک.
سعدی.
تو دست از وی و روزگارش بدار
که خود زیردستش کند روزگار.
سعدی.
گمان مبر که بداریم دستت از فتراک
بدین قدر که تو از ما عنان بگردانی.
سعدی.
یکی گفتش ای نامور شهریار
بیا دست از این مرد صالح بدار.
سعدی.
ای رفیقان سفر دست بدارید از من
که بخواهیم نشستن بدر دوست مقیم.
سعدی.
اگر بشرط وفا دوستی بجا آرد
وگرنه دوست نباشد تو نیز دست بدار.
سعدی.
باور مکن که من دست از دامنت بدارم
شمشیر نگسلاند پیوند مهربانان.
سعدی.
گفتم بنالم از تو بیاران و دوستان
باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه.
سعدی.
هرکرا کنج اختیار آمد تو دست از وی بدار
کآنچنان شوریده دل پایش به گنجی در فروست.
سعدی.
رسول گفت علیه السلام این طایفه را طریقی هست که تا اشتها غالب نشود نخورند و هنوز اشتها باقی باشد که دست از طعام بدارند. (گلستان سعدی). گفت... هرکه از مال وقف چیزی بدزدد قتلش لازم نیاید... حاکم دست ازو بداشت و ملامت کردن گرفت. (گلستان سعدی). اخلال، دست بداشتن جایگاه خویش در حرب. بله ، تراک ، دع، دست بدار. تتارک، با یکدیگر دست بداشتن. غدر، دست بداشتن از عهد. (دهار).
- دست بداشتن به حضر، در شهر باقی گذاردن. همراه نبردن:
من شفاعت کنم امسال ز میر
تا مرا دست بدارد به حضر.
فرخی.
- دست بداشته، متروک. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(شُ دَ)
دم کردن. گذاشتن چای و پلو و چلو و جز آن را بر آتش ملایم تا به حد لازم پزد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دم کردن شود
لغت نامه دهخدا
(پَ / پِ رَ / رُ وی نِ / نُ / نَ دَ)
کنایه از توانا بودن بر چیزی. (آنندراج). تسلط داشتن.قدرت داشتن. مسلط بودن. مقتدر بودن. قادر بودن. امکان داشتن. توانائی داشتن. دسترسی داشتن: مردم اگر چند با شرف گفتار است چون به شرف نوشتن دست ندارد ناقص بود چون یک نیمه از مردم. (نوروزنامه).
جز جوانی و خوبیت کاین هست
بر همه پایگه تو داری دست.
نظامی.
وگر دست داری چو قارون بگنج
بیاموز پرورده را دسترنج.
سعدی.
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ.
سعدی.
گر دست بجان داشتمی هم چو تو بر ریش
نگذاشتمی تا بقیامت که برآید.
سعدی.
چکنم دست ندارم بگریبان اجل
تا به تن در ز غمت پیرهن جان بدرم.
سعدی.
، متصرف بودن. در دسترس و اختیار داشتن:
تا مرا بود بر ولایت دست
بودم ایزدپرست و شاه پرست.
مسعودسعد.
هرکسی را بقدر ملکی هست
که بر آن ملک حکم دارد و دست.
اوحدی.
- دست به خارج داشتن [تاجر] ، باب تجارت با بیرون از کشور بازداشتن. امکان داد و ستد با کشورهای دیگر او را بودن.
، در خفا در کاری دخالت داشتن. (یادداشت مرحوم دهخدا). مداخله داشتن در کاری. دخالت داشتن. دخالت کردن. شریک بودن:
ز داد تو بینم همی هرچه هست
دگر کس ندارد در این کار دست.
فردوسی.
- دست داشتن با کسی، با او همدست بودن.
، مهارت داشتن. سررشته داشتن. اطلاع بسیار داشتن. نیکو دانستن. تسلط داشتن. آگاهی داشتن. علم داشتن: فلان در ساز، در ساعت سازی، در تاریخ دست دارد. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
دست دارد بکتاب و دست دارد بسلیح
این بسی برده بکار و آن بسی کرده زبر.
فرخی.
دل من بر تو دارد استواری
که تو در هر صناعت دست داری.
نظامی.
چنان در سحرکاری دست دارد
که سحر سامری بازی شمارد.
نظامی.
این دست سلطنت که تو داری بملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست.
سعدی.
یکی در نجوم اندکی دست داشت
ولی از تکبر سری مست داشت.
سعدی.
در ترتیب انشاء هم دستی داشت مدتی مستوفی کاشان بود. (تذکرۀ نصرآبادی ص 107).
- دستی تمام در کاری داشتن، نیک بر آن آگاه یا مسلط بودن. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
کارم ز دست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
بیا تا چه داری ز شمشیر و جام
که دارم درین هر دو دستی تمام.
نظامی.
اودر صنعت موسیقار دستی تمام داشته است. (المعجم). درفلسفه و علم نجوم دستی تمام داشت و اهل فضل را حرمتی تمام داشتی. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 36).
، رها کردن. دست برداشتن. دست کشیدن. کناره گرفتن. کرانه گرفتن: دست از سر کسی داشتن، او را به حال خود رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گفت [خواجه احمد حسن] مرو تو [خواجه بونصر] بکاری که پیغامی است به مجلس سلطان و دست از من نخواهد داشت. (تاریخ بیهقی ص 146).
خرابی داشت از کار جهان دست
جهان از دستکار این جهان رست.
نظامی.
سرانجام در دیر کوهی نشست
ز شغل جهان داشت یکباره دست.
نظامی.
داشت از تیغ و تیغبازی دست
فارغانه به رود و باده نشست.
نظامی.
از سر صدق شد خدای پرست
داشت از خویشتن پرستی دست.
نظامی.
گفت زنهار دست ازو دارید
یار آزرده را میازارید.
نظامی.
زن داشت در آن زمان ازو دست
آن بند و رسن همه برو بست.
نظامی.
سر مکش از صحبت روشندلان
دست مدار از کمر مقبلان.
نظامی.
باز را گویند رو رو باز گرد
از سر ما دست دار ای پایمرد.
مولوی.
که ای شوخ چشم آخرت چند بار
بگفتم که دستم ز دامن مدار.
سعدی.
بد اوفتند بدان لاجرم که درمثلست
که مار دست ندارد ز قتل مارافسای.
سعدی.
بکن چندانکه خواهی ناز بر من
که من دستت نمیدارم ز دامن.
سعدی.
من از تو دست نخواهم به بیوفائی داشت
تو هر گناه که خواهی بکن که معذوری.
سعدی.
از دامن تو دست ندارم که دست نیست
بر دستگیر دیگرم امید دستگیر.
سعدی.
دست از طلب ندارم تا کام من برآید
یا جان رسد بجانان یا جان ز تن برآید.
حافظ.
تو از فشاندن تخم امید دست مدار
که در کرم نکند اشک نوبهار امساک.
صائب.
من دست ز چشم داشتم مدتهاست
چون چشم ز من دست ندارد چکنم.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
، نفرین کردن و لعنت کردن. (ناظم الاطباء). اما این معنی ظاهراًمأخوذ از دست برداشتن برای دعا یا نفرین است، کنایه از بازماندن. (آنندراج)، دیری و درنگی کردن. (ناظم الاطباء)، دست آوردن. (آنندراج). دست یافتن. دست رسیدن. دست کردن. و رجوع به دست بداشتن در ردیف خود و دست داشتن درترکیبات دست شود
لغت نامه دهخدا
(وُ شَ)
بعقب گذاردن: همه مسابقه کنندگان را پس گذاشت
لغت نامه دهخدا
(دَ)
تسلیم کردن. (آنندراج) :
بیابگذار پیش شاه ما دست
که از بوی کباب دل شوی مست.
غنیمت (از آنندراج).
، تعظیم کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 93). سلام کردن. (مجموعۀ مترادفات ص 215)
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
قرار دادن رخت. نهادن رخت، مردن. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(تَ بَرْ ری نُ / نِ / نَ دَ)
در جای دور قرار دادن. دور کردن. دور نمودن. به جای دور بردن. به فاصله بسیار قرار دادن:
بفرمود پس تاش برداشتند
از آن بوم و بر دور بگذاشتند.
؟
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ دَ)
رسم نهادن. سنت جدید گذاشتن. مرسوم کردن. نشان نهادن. متداول کردن. قانون و قاعده کردن:
بردیم داغ شوق تو بر سینه یادگار
رفتیم و رسم عشق به عالم گذاشتیم.
ثنای مشهدی.
در جستجوی یار دلازار کس نبود
این رسم تازه را بجهان ما گذاشتیم.
رهی معیّری.
و رجوع به رسم نهادن شود
لغت نامه دهخدا
(رَ بُ دَ)
کم گذاشتن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). رجوع به کسر و کسر کردن شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
مردن. درگذشتن. سقوط کردن از سلطنت:
جوزا گریست خون که عطاردببست نطق
عنقا بریخت پر که سلیمان گذاشت تخت.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(پُ زَ دَ)
دام گستردن. دام پهن کردن. دام نهادن. تله نهادن
لغت نامه دهخدا
(تَ)
اثر داغ پدید آوردن بر. داغ کردن:
کوش تا دل بتماشای جهان نگذاری
داغ افسوس بر آئینۀ جان نگذاری.
صائب.
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم لاله پای بکوه و کمر گذاشت.
صائب
لغت نامه دهخدا
تصویری از بدعت گذاشتن
تصویر بدعت گذاشتن
نو گرداندن دگرگری، داب کردن (بهره از گویش گیلکی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
قدرت داشتن، مسلط بودن، امکان داشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از در گذاشتن
تصویر در گذاشتن
عفوکردن بخشودن در گذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پس گذاشتن
تصویر پس گذاشتن
پشت سر گذاشتن بعقب گذاشتن: (همه مسابقه دهندگان را پس گذاشت)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منت گذاشتن
تصویر منت گذاشتن
((~. تَ))
احسان و نیکویی در حق کسی را به یادش آوردن و به رخش کشیدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از دست داشتن
تصویر دست داشتن
نقش داشتن، شریک بودن
فرهنگ واژه فارسی سره
منت نهادن، به رخ کشیدن، لطف کردن، محبت کردن، نیکی کردن، احسان کردن
متضاد: منت پذیرفتن
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رو کردن، رفتن، روانه شدن، عازم شدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد